داستان حضرت عيسي علی نبینا و آله و علیه السلام و مرد عابد
روزي حضرت عيسي علی نبینا و آله و علیه السلام بالاي كوهي رفته و فردي را در آفتاب سوزان مشغول عبادت ديد،پرسيد:چرا در سايهاي عبادت نميكني؟
عرض كرد :
از پيامبري شنيدم كه 700 سال بيشتر زنده نيستم و از این رو عقلم اجازه نداد كه بنا و ساختماني براي خود بسازم.
عیسی علی نبینا و آله و علیه السلام فرمود:
آيا ميخواهي خبري از آينده به تو بدهم كه مايهي تعجّب تو گردد؟
عرض كرد : بفرمائيد .
حضرت عیسی علی نبینا و آله و علیه السلام فرمود :
قومي در آخرالزمان خواهند آمد كه عمرشان از صد سال تجاوز نكند اما خانهها و قصرها سازند و باغها و بستانها بر پا كنند و آرزوي آنها به اندازهي 1000 سال است .
عرض كرد: به خدا قسم اگر آن زمان را درك ميكردم تمام عمرم را در سجدهي واحدي به سر ميبردم (مگر براي تغذيه و قضاي حاجت).
بعد به آن حضرت عرض كرد كه داخل اين غار شويد تا چيزي عجيب تر را ملاحظه فرمائيد .
عيسي علی نبینا و آله و علیه السلام وارد غار شد و ديد ميتّي موميايي شده روي سنگ است و بالاي سرش لوحي از سنگ است كه بر آن حك شده:
اَنَا فُلان الملك،اَنَا الّذي عَمّرتُ اَلْفَ سِنَة وَ بَنَيت اَلْف مَدينَةُ وَ تَزَّوجْتُ بِاَلفِ بِكرٍ وَ هَزمْتُ اَلْفَ عَسْكُرٍ،ثُّم كانَ مَصيري اِلي هذا، فَاعْتَبروا يا اُولي الْاَلْبابْ
من فلان پادشاه مغرور به دنيا هستم كه هزار سال عمر نموده و هزار شهر بنا كرده و با هزار دختر باكره ازدواج نموده و هزار لشكر را در مصاف با خود فراري داده و نابوده نمودم ولي پايان كار من اين است .
پس اي صاحبان خرد، عبرت بگيريد .[1]
برگرفته از کتاب در محضر امیرالمؤمنین(علیه السّلام) - جلد5
حجة الاسلام والمسلمین محمدرضا حاتم پوری کرمانی